کار در آزمایشگاه را باید جدی دنبال کنم و پر واضح است که هرگونه تنبلی در این مهم موجب سر افکندگی و سلب اعتماد مابین اینجانب و اساتید خواهد شد.

پروژه های شرکت را هنوز شروع نکرده ام ولی باید هر چه سریع تر جمعش کنم. چون بچه ها منتظرند.

پروژه ای که قرار بود انجام بدهیم هم تکلیفش مشخص نیست. حوصله اش را هم ندارم.

کلاس زبان را ترک کرده ام و با زبان هم بیگانه شده ام که اصلا خوب نیست. پیش خودم گفتم زبان را ادامه بدهم به این امید که با همین اندک سواد فرصت کارآموزی در خارج پیدا شود. احتمالش واقعا کم است اما ارزشش را دارد. خدا را چه دیدی شاید گرفت. وقت میبرد. باید دنبال پوزیشن ها بگردم و تعداد زیادی هم ایمیل بزنم. خریدن امتحان تافل هم مصیبتی است بس خانمانسوز. گاهی مواقع یکهو چیزهای عجیبی به سرم میزند. ولی زبان را شروع میکنم.از نو میسازمت ای زبان!

دیروز دوستم گفت: بیا برویم به یک محفل ادبی که اشعار حافظ و مولانا را می خوانند و بحث میکنند. خلاصه پوشیدیم و رفتیم. وقتی رسیدیم یک آقای نسبتا مسن گفت: استاد به تعطیلات تابستانه رفته است و تا چند روز دیگر هم نمی آید. خلاصه ما هم برگشتیم. بعد سر راه با دوستم رفتیم آکادمی زبان و با استاد صحبت کردم. وی گفت: یکشنبه و سه شنبه ها بیا. من هم قبول کردم و برگشتیم. مسافتی را پیاده پیمودیم تا برسیم به ایستگاه اتوبوس، انصافا هم خسته شدیم. هوا هم گرم بود. بعد دوستم گفت: یک کتابفروشی اینجاست، بیا تا سری بزنیم. من هم چون تاکنون به آن کتابفروشی نرفته بودم قبول کردم. جالب بود. همه کتابهایش عمومی بودند. شعر و ادبیات و فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ و . . موسیقی سنتی هم در کتابفروشی پخش میشد که در نوع خودش دلچسب بود. من که چیزی نخریدم و فقط مدتی نشستم و کتاب ها را ورق زدم، اما دوستم دوتا کتاب خرید که یکی قانون موفقیت بود و دیگری را نمیدانم چه بود. بعدش هم چون نان داغ(!خنده!) مان تمام شده بود باید نان میخریدیم و بعد به خوابگاه باز میگشتیم. دوستم گفت: بیا از دوچرخه های شهرداری استفاده کنیم و تا نانوایی برویم چون این نزدیک ها نانوایی وجود ندارد. من هم هوس دوچرخه سواری کرده بودم. رفتیم دوتا کارت گذاشتیم و دوچرخه گرفتیم. خیلی وقت بود سوار نشده بودم. رفتیم و دو سه تا نان گرفتیم و بین راه یک شیشه آب هم خریدیم چون خیلی تشنه مان شده بود. اجناس را گذاشتیم روی ترک بند و یا علی. به دوستم گفتم بیا تا میدان بعدی هم برویم و بازگردیم. خلاصه رفتیم و بین راه هم یک ایسوزو میخواست لهمان کند! که البته در رفتیم. برگشتیم و دوچرخه ها را تحویل دادیم و به کنج غریبانه خویش رجعت نمودیم.

کنکور ارشد هم در پیش است. نمیدانم این یک قلم را کجای دلم بگذارم. استارت جانانه میخواهد. این درس های وامانده هم بد روی مخ اند. دو- سه درس عمومی هم مانده که حال و حوصله شان را ندارم، کاش بشود معرفی به استادشان کرد. پیش خودم میگویم ترم 10 هم خوابگاه بمانم و دو- سه تا کلاس حل تمرین بگیرم، اینجوری هم روزمه ام بهتر میشود و هم چیزهای بیشتری یاد میگیرم. نه که میخواهم کنکور بخوانم میترسم به درسم لطمه بزند؛ اگر ترم 9 خوب پیش برود و ببینم واقعا توانم بالاست حتما این کار را خواهم کرد. یک آزمایشگاه هم هست که فقط ترم های زوج ارائه میشود و من خیلی دوست دارم این آز را بگیرم؛ خدا کند از دستم نرود.

در لینکداین نگاه میکنم و میبینم کسانی را که مدارک زبانشان را گرفته اند. بعضا مستر را هم شروع کرده اند.

پس من کجای کارم؟

 

 [Masih & Arash]

دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها 

بغلم کن بغلم کن بین نامردا

من تک ننداز دریا

 اشتباه کردم که از دست تو

سر خوردم توی این مرداب

هییییییس... کنکوری ها فریاد نمیزنند!

کار ها که زیاد شوند باید کوله بار را سبک کرد

به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم می گذرد

هم ,یک ,ها ,زبان ,دوستم ,رفتیم ,دو سه ,من هم ,دوستم گفت ,زبان را ,بغلم کن

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بودن حضرت باران کرج سرما چکیده ی ذهن و روان یک بیمار با کیفیت و بهترین ها فروشگاه محصولات گرافیکی Kino معرفی پرژکتور بنکیو لحظه‌ی دریا شدنِ قطره‌ها ... کتابخانه عمومی شهدای زهان